قطار می رود و من .                                                   


قطار می رود 

 با رگ های کشیده ی بر زمین 

 با هزار چشم شیشه ای که نگاه می کند: آب را ، سبزی را ، جوانی را و پیری را.

زمان می گذرد 

وعده ی ما هر جمعه که می رود ، چون زمان که می گذرد.

هر جمعه و قطار 

هر جمعه و دوباره شنبه 

و من 

بر خط زمان پیر می شوم.

ریل های قطار مرا می شناسند 

رفتن که رفتن باشد

ماندن چه حسرتی است

حسرتی بزرگ 

بزرگی آن را دلی می داند که بداند 

دانا پرنده ای است بر قاف زندگی 

عاشقی که دل خود را قمار کرد ه و می ماند

تا ناکجاآباد دلتنگی 

این روزن تنگ زندگی را ، سحر تمنای تو می گشاید

بگذار دل آرزو کند 

بگذار دل .



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها